بیب‌لاگ

BeeeBlog

 
 

خوب...، بلخره برگشتم! بعد از مدّتی درس و کتاب خوندن، سرِ کلاس حاضر شدن، شب زود خوابیدن، متال و گوتیک گوش‌دادن ووو...؛ اومدم سرِ زندگیِ خودم.

داشتم وبلاگ یه بنده‌ی خدا رو می‌خوندم، که احساس کردم دلم خیلی پر اِ. احساسِ بدی بود؛ ان‌قدر که برم تو فکر...؛ کلی به خودم فکر کردم...، به زندگی‌م، به وجود داشتنم...؛ نزاشت به خوندنم ادامه بدم! بلند شدم و خودم رو به توالت رسوندم و ... اه......... . احساسِ یه زندگیِ صاف و ساده! برگشتم سرِ کارم و مشغولِ فونت‌کاری شدم. (با قلم‌کاری‌یِ اصفهون اشتباه نشه!).


   
 

نفسی، عمیق‌تر... فریادی، قوی‌تر... آسمانی، آبی‌تر... آبی، سردتر.

هر صبح / قبل از اين که خورشيد بيرون بيايد / و با نورش داد بزند / من قوی هستم / از جايم بلند می شوم / اشک های دی شبم را پاک می کنم / تمام کسانی را که دوست می دارم بيدار می کنم / برای صرف صبحانه به آشپزخانه می برم / در را رويشان قفل می کنم / و همه آن ها می فهمند که گول خورده اند / آن جا حمام است / آن هم حمام آب سرد / همه چيز را آتش را می زنم / سرم را می تراشم / داد می زنم / من قوی هستم / خورشيد می ترسد / و ديگر بيرون نمی آيد

نفسِ عمیق


   
 

وقتی که آدم کار و علاقه و درس‌ش، جایگشتی از ریاضی و علومِ ‌کامپیوتر و مهندسیِ‌نرم‌افزار باشه، خوب بلا هم زیاد میاد سرش دیگه!

ساعتِ ۳,۵ بود که فهمیدم پروفسور ایرج کلانتری (از دانش‌کده‌ی ریاضی‌ِ ایلینویز) ساعتِ ۴,۴۵ در دانش‌کده‌ی ریاضی‌ِ دانش‌گاهِ تهران یک سخنرانی داره که در بخشِ دومش هم قرار اِ که ۳ معمایی که داده را جواب بده. به خاطرِ همین هم با کلی دردِسر، سوال‌ها رو از دست، «آقای کا» گرفتم و پیشِ خودم گفتم که قبل از رفتنِ «خانم با» و برگشتن و توضیحِ سخنرانی برای ما، دستِ کم یک سوال رو بخونم.

همون‌طور که داشتم سوال رو می‌خوندم، دیدم که جلسه‌ی دفاع هنوز تموم نشده، و من هم گرفتم همون‌جا کنارِ درِ اتاقِ ۲۰۷ روی زمین به دیوار تکیه دادم و به سوال فکر کردم. بچه‌های کلاسی که دودر کرده بودم، می‌اومدن و می‌رفتن و با خنده یک نگاهِ چپ هم می‌کردن. تازه یک تابع رو تعریف کرده بودم و داشتم گذاره‌های فرضِ سوال رو با تابع می‌نوشتم که «آقای کا» هم پیداش شد و اول خواست با گراف حل کنه، که با توضیح، من بی‌خیال شد و راهِ من رو شروع کرد.

همه‌ی فرض‌های سوال رو نوشته بودم که کا به این نکته اشاره کرد که یکی از توابع، طبقِ یکی از گذاره‌ها دارای خاصیتِ شرکت‌پذیری اِ. از همون لحظه به ذهنم رسید که این‌ها تشکیلِ گروه می‌دهند. (احتمالاً اگر جدیدن حسٌ جبر نداشتم، من هم می‌رفتم دنبالِ گراف.) بعد از کمی فکر کردن رو گذاره‌ها فهمیدم که «دکتر خسروشاهی»ی تو سوال، همون عضوِ خنثیِ گروه اِ و عملمون هم دارای عضوِ معکوس اِ. البته به خاطر تجریه‌ی چند هفتگیم در جبر، با حرفِ کا منحرف شدم و فکر کردم که تازه این شد یک نیم‌گروه.تا تهران‌یونی داشتم فکر می‌کردم که چی‌کارش کنم که گروه بشه! کا هم که ادعاش می‌شه داشتن فکر می‌کرد تا اون‌جا که چطور این گروه رو دوری کنه، چون می‌دونست که گروه اِ.(رفیقِ ناباب...( با هم که مثلِ من بود و انگار اصلاً فکری نکرده بود روش.

وقتی که بلاخره رفتیم تو اتاقِ سخنرانی، شروعِ بخشِ دوم بود. ما هم با تمامِ حواس‌پرتی زور می‌زدیم که این نکته‌ی آخر رو پیدا کنیم! کا یک‌بار و من هم دو بار دستم رو بلند کردم که بفهمِ که حل کردیم، ولی ندید. ما هم که هنوز تموم نکرده بودیم اسرار نکردیم. اتاق هم پر بود از ۸۲-ای تا دانش‌جوهای دکترا که (به جز چند نفر) همه غریبه بودن. ما هم خوب ترسیدیم که ضایع بشیم و همه تا این‌جاش رو بدیهی بدونند.

وقتی که همه‌ی نتایجِ ما رو گرفت و گفت «طبقِ قضیه‌ی ... این گروه دوری است.» من سرِ جام خشکم زد. همین دبروز سرِ کلاسِ جبر این قضیه رو اثبات کرده بود. بعد از مسابقه‌ی کذاییِ ACM/ICPCِ سالِ قبل، اینقدر نسوخته بودم.

کا درست می‌گه، هدفِ ما حل کردنش بود که ما هم حل کردیم. ولی تا کی باید از این موارد پیش بیاد برام؟ جایزه‌اش یک کتابِ باحال بود آخه!


   
 

با یکی از استادهامون حرف می‌زدم، می‌گفت: «

نسلِ اول، آن‌هایی بودن که می‌خواستند بجنگند و بسازند [کجا را؟]. بیشترشون که رفتند، بقیه‌اشون هم رفتنی‌اند کم‌کم...

نسلِ دوم هم که آن‌هایی بودند که می‌خواستند اصلاحات [چی را؟]کنند. این‌ها هم به زودی خدابیامرز خواهند شد...

نسلِ سوم ما هستیم که می‌گوییم خردِ جمعی [کدوم جمع؟]. کاری کردن از ما نیز دارد می‌گذرد...

شما نسلِ چهارم‌اید! حالا که نمی‌دانید چه کنید و فکر می‌کنید که کاری نمی‌توانید بکنید، باید جای ما را بگیرید و با انرژی‌ای که دارید [هسته‌ای؟]، ادامه دهید...

». راست می‌گویید دیگر، تعدادِ ما با همه‌ی آن‌ها سرِهم، برابر می‌شود!


   
 

ارمنستان

فعلاً این را ببینید: armanestan.persianblog.com، تا مطالبی در موردِ خطشون به صفحه‌کلید بکشم! (معادلِ «به قلم کشیدن» p:)


   
 

Looking Glass


از پشتِ شیشه،
همه‌چیز را می‌بینم؛
آن چه می‌خواهم،
آن چه باید ببینم؛
تو مرا می‌بینی،
و من تو را می‌بینم.

   
 

آینده، ای عشق...


خواهم تو را به اوج برم،
اوج شور و عشقم؛
بیاموزم هرچه آموختم،
و شادت کنم تا شادم؛
بیامیزی با آینده‌ات،
بمانی در آینده‌ام.

   
 

دیدارِ شرق و غرب

و باز هم کیوانِ ساکت. مثلِ همیشه توانا، و با شور و نشاط. به همراهِ «بهنام ابولقاسمی» (پیانو) و ایمان «سپهسالار» (تنبک)

برنامه‌ای که اجرا شد در قسمتِ اول:

  • هامون (کیوان ساکت)
  • نگاه (کیوان ساکت)
  • تازاتنلا (علی عسکراف)
  • افسوس (کیوان ساکت)
  • چهارمضراب شور (کیوان ساکت)
  • تکنوازیِ پلی‌ریتمیکِ تنبک (ایمان سپهسالار)
  • خاطره (کیوان ساکت)
  • دائمی حرکت (علی عسکراف)
  • ایلک محبت (علی عسکراف)
  • چهارگاه (کیوان ساکت)

و قسمتِ دوم:

  • مارش ترک (متزارت)
  • بهار (ویوالدی)
  • منوئت بادی‌نری (باخ)
  • زنبور عسل (کورساکف)
  • رقصِ مجاز ۴ (برامس)

به جزء لکه‌هایی در «بهار» و «زنبور عسل»، برنامه تقریباً بدون اشکال برگزار شد.

تک‌نوازیِ تنبکِ «سپهسالار» هم که فوق‌العاده بود. جداً تو قسمتِ دوم‌اش گل کاشت. (من کم آوردم، دربست!)

اجرایِ دو قطعه بعد از اتمام و به تشکر از تشویقِ حضار، که قطعه‌ی دوم با صدای گرم جمعیتِ به‌پا‌خاسته همراه بود، به گرمی مجلس رو پایان داد.


   
 

این‌ها هم برای آقاجون؛ به‌خاطرِ محصولاتِ جدیدِش!


دواخوری

قدیم‌ها بعضی‌ها وقتی می‌خواستند برنامه‌ی غیربهداشتی اجرا کنند، می‌گفتند برویم دواخاری. و چنان که واضح و مبرهن است، این دواها در داروخانه‌ها فروخته نمی‌شد.

اخیراُ طرح ژنریک این دارو به بازار آمده است که مجریانِ برنامه از آن استفاده‌ی بهینه می‌کنند. پیشنهاد می‌کنیم در داروخانه‌ها کنار این دارو، ماست و خیار و چیپس و لوبیا هم فروخته شود.


ساقی‌نامه


بیا دکتر آن گندم هم‌چو آب
که آباد گردد ازو هر خراب،
به من ده که آن را تکانی دهم
به دست شما استکانی دهم

   
 

«... و هر چه را که خواهانیم، نیز چون به دست آید بی‌رنگ و کم جلوه گردد و فراموش خواهیم نمود که زمانی با چه اشتیاقی خواهانِ آن بوده‌ایم. تنها آن‌چه که به دست نه‌آید، در خاطر ماند.»

... و آن‌چه را به‌دست آوردم، فراموش نمی‌کنم؛ مگر فراموش شوم.


   
 

تولدت مبارک!

رفتی؛ ولی چه زود!

وقتی بودی، می‌دونستم کی هستی. وقتی رفتی، نفهمیدم کی رفت. :|

چه زود... . ۲۱، چه زیاد! چه شاه پسری!

یکی می‌گفت: «بگین پول بفرسته، به یادش بریم درکه!» D:

زیادی قربون‌صدقه‌ت کردم باز! p:


   
 

شلوغ کنی، می‌فرستمت تفرش!

بچه ۸۲-ای‌ها رو خیلی اذیت کردیم انگار؛ همه شاکی شدن! البته یک نفر سوال‌های ۱ و ۲ یِ امتحان‌شون رو کامل نوشت، خیلی باهاش حال کردم.

حالا می‌خوام یه بلاگِ سیبِ ۸۲ بزنم براشون که تلافی بشه. :)


   
 
بیب‌لاگ در یاهو!
beeeblog at yahoo dot com